جدول جو
جدول جو

معنی یک پولی - جستجوی لغت در جدول جو

یک پولی
(یَ / یِ)
مسکوکی که یک پول ارزد، یعنی نیم شاهی. که ارزش یک پول دارد: گنجشک یک پولی انااعطینا نمی خواند، یا گنجشک یک پولی یاهو نمی خواند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ید طولی
تصویر ید طولی
دست دراز، کنایه از مهارت و زبردستی، کنایه از قوه و قدرت و توانایی، ید طولا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک پهلو
تصویر یک پهلو
لجوج، سرسخت و خودرای، یک دنده، قرارگرفته بر روی یک پهلوی خود مثلاً او یک پهلو خوابیده بود
فرهنگ فارسی عمید
عمل و کیفیت شیک پوش، (فرهنگ فارسی معین)، صفت و کار شیک پوش، پوشیدن لباسهای زیبا و مرتب و مدروز، رجوع به شیک پوش شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
نوعی تفنگ شکاری که یک لوله دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ وَ)
یک سمتی. یک سویی. یک جهتی. متمایل به یک جهت.
- یک وری افتادن، در تداول عوام، به یک پهلو دراز کشیدن بر زمین. (یادداشت مؤلف).
- یک وری شدن کار، فیصله یافتن بر یکی از دو صورت مخالف. به یکی از دو صورت استقرار یافتن. (یادداشت مؤلف).
- یک وری کردن کار، فیصل دادن بر یکی از دو صورت مخالف. (یادداشت مؤلف).
- یک وری نگاه کردن، به یک چشم نگریستن. (یادداشت مؤلف).
، در تداول عوام، کج. وریب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک خو. که خوی و منش ثابت دارد. که دارای شخصیتی یکسان و تغییرناپذیر است:
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک لاقبا. (یادداشت مؤلف) :
کسوه بر کسوه شود همچو پیاز
پیش تو مادح یک پوست چو سیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ پَ)
لجوج. (ناظم الاطباء). لجباز. یک دنده. مستبد برأی. ستیهنده. سمج. (یادداشت مؤلف) :
چرا بازوبه قتلم می گشایی
چو تیغ از ناز یک پهلو چرایی.
کلیم (از آنندراج).
برنمی آید کسی با خوی یک پهلوی تو
هست یک پهلوتر از خوی جوانان خوی تو.
صائب (از آنندراج).
دل خسته و بستۀ مسلسل مویی ست
خون گشته و کشتۀ بت هندویی ست
سودی ندهد نصیحتت ای واعظ
این خانه خراب طرفه یک پهلویی ست.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- به یک پهلو افتادن، یک پهلو افتادن. (آنندراج). رجوع به ترکیب یک پهلو افتادن شود.
- یک پهلو افتادن، به یک پهلو افتادن. یک رو بودن بر کار و به هیچ وجه از آن درنگذشتن. (آنندراج).
، یک وضع. یک قرار. یک جهت. (آنندراج) ، یک رو. (آنندراج). یک روی. یک رنگ. مقابل دوپهلو و دورنگ و دوروی، (اصطلاح عامیانه) حالت دراز کشیدن و قرارگیری بر روی یکی از پهلوها. (از فرهنگ لغات عامیانه). یک بری. یک بر. یک ور
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
واحد پول در دوران قاجاریه معادل نیم شاهی، و شاهی یک بیستم قران است: یک پول جگرک سفره قلمکار نمیخواد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شاهی شود
لغت نامه دهخدا
چهاریک شاهی، نیم پول، (یادداشت مؤلف)، کنایه از چیز کم ارزش یا بی ارزش، نیم غازی
لغت نامه دهخدا
دندان مزد، دیش به ترکی دندان است و دیش پولی وجهی بوده که در دوران استبداد، رعایا در سر سفرۀ مأمورین دولت مینهاده اند پیش از ناهار بعنوان دندان مزد، این رسم در نواحی ملایر و تویسرکان متداول بوده است، (یادداشت لغتنامه)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
بی ریایی و بی ساختگی و یک جهتی و بی خلافی. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک روی و یک رویه شود
لغت نامه دهخدا
عمل و حالت بی پول، رجوع به مادۀ قبل شود، بدون رد کردن، بدون شک، فوراً و فی الفور، (ناظم الاطباء)،
- بی حرف پیش، (در تداول عامه) تعویذگونه ای است که پیش از عمل و اقدام یا کاری که کنند یا واقع شود گویند چه معتقدند کاری را که از پیش از وقوع آن خبر دهند آن نخواهد شد، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی پولی
تصویر بی پولی
فقر تهیدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک پهلو
تصویر یک پهلو
لجوج ستهنده یک دنده، دراز کشیدن و قرار گرفتن بر روی یک از پهلوها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک رویی
تصویر یک رویی
یک رو بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ید طولی
تصویر ید طولی
دست درازتر، زبردستی و قدرت و توانائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک قول
تصویر یک قول
یک زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک وری
تصویر یک وری
یکطرفی متمایل بیک جهت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیک پوشی
تصویر شیک پوشی
عمل و کیفیت شیک پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ید طولی
تصویر ید طولی
((یَ دِ لا))
مهارت، زبردستی، توانایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک پهلو
تصویر یک پهلو
((~. پَ))
لجوج، یک دنده، به یک طرف دراز کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک وری
تصویر یک وری
((~. وَ))
یک طرفی، متمایل به یک جهت
فرهنگ فارسی معین
بی سرمایگی، بی مایگی، بینوایی، غنا، تنگدستی، تنگ عیشی، تهی دستی، افلاس
متضاد: فراخ دستی، بی چیزی، عسرت
متضاد: فراخ روزی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کج، اریب
فرهنگ گویش مازندرانی
نزدیک دهان
فرهنگ گویش مازندرانی
بهاندازه ی یک باریکه آب جهت یک بار مشروب ساختن زمین، یک
فرهنگ گویش مازندرانی
نیم رخ، یک پهلو، یک طرف بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
سواری یک نفره
فرهنگ گویش مازندرانی
لانه ی سگ، آلونک، خانه ی محقر
فرهنگ گویش مازندرانی
یک نفس آواز خواندن
فرهنگ گویش مازندرانی